راهبه زیر لب میگفت: «ترانکوئیلا. ترانکوئیلا.» باران مثل چکش بر سقف میکوبید. صدای رعد و برق شبیه درام نقاره بود. در طبقه پایین، شورشیان سالن اصلی را به آتش کشیده بودند. شعلههای آتش مثل صدای همزمان صدها کاستانت ترق و تروق میکردند. آنهایی که از کلیسا فرار نکرده بودند با صدای بلند فریاد میکشیدند و جیغهای ملتمسانهشان با صدای داد و هوار افرادی که مرتکب جنایت میشدند برخورد میکرد، صداهای بلند و صداهای آرام، زیر و بم، ترق و تروق آتش، صدای شلاق باد، ضربههای باران و رعد و برق توفنده، سمفونی خشمگینی آفریده بودند که به اوج میرسید و درست وقتی که شورشیان گور سنت پاسکوآل را گشودند و میخواستند با استخوانهایشان بیحرمتی کنند، ناقوسهای کلیسا به صدا درآمدند و همه به سمت بالا خیره شدند. درست از همان لحظه، فرانکی پرستو به دنیا آمد. دستهای کوچکش گره خورده بودند. و او تکهای از من را گرفت.