شاهزاده:
مرا رها کن، اینگونه که چون سایه در تعقیب منی، همگان به من میخندند.
زن:
نه آقا... همگان به من میخندند! اما بگذارید بخندند... که این مردم اندوهگین و دلمرده را شاید، زهر خندی از تماشای عطش عاشقی، کمی به وجد آورد... مرا باکی نیست.
معلم پیانو
طوفان بود، حتما همه میخندیدند که در آن طوفان نوح که داشت همه گرد و غبار جهان را به سر و صورتم میریخت، با کفشهای پاشنه بلند دربهدر دنبال آدرسی میگشتم که کسی تا حالا اسمش را نشنیده بود.
انگار آدرسی از کره مریخ میخواستم! کوچه شباهنگ... جوری نگاهم میکردند انگار فحش دادهام! نمیدانم علتش طوفان بود یا موهای آشفته ...
من آناکارنینا نیستم (داستان کوتاه)
هتل عروس محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه
پریخوانی عشق و سنگ (مجموعه 3 نمایشنامه)
خدا شنید و لبخند زد و لبخند خدا آفتاب است که هرگز با زمین قهر نمیکند و هر آفتاب تازه یعنی جهانی تازه، ببین از چاه چه آوردهام؟ آخرین وصیت بزرگمردی را... بخوان... صدای مرا در صحرا آواز ده. خواستم از چاه بیرون بیایم تا بخوانم.
خواستم بیرون بیایم، اما نشد. تاریکی مرا به سوی خود کشید. گویی که آن مردان ...