شاهزاده:
مرا رها کن، اینگونه که چون سایه در تعقیب منی، همگان به من میخندند.
زن:
نه آقا... همگان به من میخندند! اما بگذارید بخندند... که این مردم اندوهگین و دلمرده را شاید، زهر خندی از تماشای عطش عاشقی، کمی به وجد آورد... مرا باکی نیست.
اسرار انجمن ارواح
سیندرلا کفش را برداشت. نگاهی به آن انداخت و غرق در خاطرات دور، لبخند زد. چیزی عوض نشده بود. گرچه از زمان ازدواج او با شاهزاده قصهها سالها می گذشت، اما او همیشه سیندرلا بود و باید احساس خوشبختی میکرد. این رسم قصه است.
((سیندرلا))
صدای شوهرش در سکوت شب او را ترساند. کفش بلور از دستش افتاد و هزار تکه شد ...
او 1 زن
هجده سالم که بود، عاشق رئیسم شدم... خیلی ساده اعتراف میکنم... چون خیلی زیاد عاشقش شدم... روز مصاحبه چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره... همهشون زیبا بهنظر میرسیدن. کلی بهخودشون رسیده بودن. من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم. نمیدونم چرا منم بین اونا انتخاب کرد! ...نوبت من که رسید کمی استرس ...
شعبده و طلسم
معلم پیانو
طوفان بود، حتما همه میخندیدند که در آن طوفان نوح که داشت همه گرد و غبار جهان را به سر و صورتم میریخت، با کفشهای پاشنه بلند دربهدر دنبال آدرسی میگشتم که کسی تا حالا اسمش را نشنیده بود.
انگار آدرسی از کره مریخ میخواستم! کوچه شباهنگ... جوری نگاهم میکردند انگار فحش دادهام! نمیدانم علتش طوفان بود یا موهای آشفته ...
شیدا و صوفی
خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خودشیرینی جلو رئیس؟ آخر این چه سوژهای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است. خانواده دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی بوده، هفده ...