در شهری کوچک در اسکاتلند کتابهایی میفروشند با صفحهای خالی مخفی شده جایی در کتاب. اگر خواننده به این صفحه برسد و ساعت سه بعدازظهر باشد، او میمیرد... در آمالفی، آنجا به پایان میرسد، موجشکنی هست که امتداد مییابد تا توی دریا و شام. آن دورها، بعد از آخرین فانوس دریایی، میتوان شنید سگی پارس میکند... مردی دارد روی مسواکش خمیر دندان میگذارد، به ناگاه پیکر ریز زنی را میبیند درازکش به پشت، از نوع مرجانیاش، یا خرده نانی که نقاشی شده باشد.