هنگامی که بیگانه به شهر رسید، به اقامتگاه برده شد. نگهبانش در راه به او گفته بود: «سرزنشم خواهید کرد، اما این قاعده است. هیچکس از تماشای خوشبختی نمیگریزد.» بیگانه گفت: «راستی، پس چه چیزی در این اقامتگاه آنقدر هولناک است؟» نگهبان ناگاه با حالتی محتاط پاسخ داد: «هیچ چیز، هیچ چیز ابدا.» آنها از باغی خالی گذشتند و زنگ در خانهای بزرگ را به صدا درآوردند.