ناصر صبوری، رئیس هیئت مدیره شرکت تعاونی در سی و هشتمین سالگرد تولدش، نسخه خطی کتابی قدیمی، حاوی مقدرات و سرنوشت بشر را از مادرش هدیه میگیرد. این ماجرا که مصادف با گرفتن قطعه زمینی برای شرکت تعاونی مسکن اداره است، نقطه عطفی در زندگی صبوری میگردد. با پیشرفت کار ساختمانسازی و برخوردن ساکنان به مساله کمبود آب، رد پای مقنیباشی کهنهکاری به داستان باز میشود. ورود او به داستان و نیز غرق شدن صبوری در حوادث کتاب قدیمی و همینطور رسوخ پارهای از حوادث کتاب به زمان حال، شخصیتهای داستان را درگیر ماجرایی میسازد که در نهایت منجر به کشته شدن مقنیباشی و حوادث دیگر میشود.