خیلیها در نفرت زندگی میکنن، در صورتی که فکر میکنن بسیار بخشنده هستند و در بهشت جای دارن. و خیلیها فکر میکنند که در نفرت به سر میبرند، در صورتی که در عشق و بخشندگی خداوند زندگی میکنند.
۳۴ رمان
هاینریش تئودور بل نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبی است. بیشتر آثار او به جنگ (به خصوص جنگ جهانی دوم) و آثار پس از آن میپردازد. هاینریش بل ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در شهر کلن به دنیا آمد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد اما سال بعد از آن همزمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهههای جنگ به سربرد. بیشتر دوران ...
عقاید یک دلقک
((هانس شنیر)) قهرمان اصلی داستان است که ماجراها از زبان او (اول شخص) بازگو میشود .پیشه ((هانس شنیر)) دلقکی است که هر از گاهی به صحنه میرود و تماشاگران را محو تماشای حرکات و دلقکی خود میسازد .او با دختری به نام ((ماری)) که دارای مذهب پروتستان است آشنا شده سرانجام با او ازدواج میکند .((هانس شنیر)) که خود یک ...
عقاید 1 دلقک
زمانی که وارد شهر بن شدم، هوا تاریک شده بود. سعی کردم ورودم به صورت همیشگی نباشد، یعنی چنان به چشم نیاید که در رفت و آمدهای پنج سالهام شکل گرفته بود: پایین آمدن از پلههای ایستگاه راهآهن، بالا رفتن از پلکان، بر زمین نهادن ساک سفر، بلیت را از جیب درآوردن، دوباره ساک را به دست گرفتن، تحویل دادن ...
آدم کجا بودی
اما آیا میتوان گفت یک مرد تمامی یک ملت است؟ آیا همهی آلمانیها هیتلر بودند؟ چه کسی میدانست بر سر جلادانش چه آمده و چه سرنوشتی در انتظار آنهاست؟ ملت فریب خورده، خسته و نا امید کشان کشان و با ضرب و زور به دنبال سردمداران خود روان است؛ کسانی که اکنون پشیمانند، ولی جرات ابراز پشیمانی ندارند: خستهاند، اما ...
بیلیارد در ساعت نه و نیم
سایه سنتسورین نزدیکتر آمده بود، دیگر پنجره طرف چپ اتاق بیلیارد را پر کرده بود. زمان که با حرکت خورشید به پیش رانده میشد، بهسان تهدیدی نزدیکتر میآمد، ساعت بزرگ را از خود لبریز میکرد تا خیلی زود بالا بیاورد و ضربههای وحشتناکی را بیرون بریزد. سفید بر زمینه سبز، قرمز بر زمینه سبز، یک نوع موسیقی بینغمه، نقاشیای بدون ...
نان سالهای جوانی
گرسنگی قیمتها را به من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود میکرد، من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز فکر نمیکردم به جز نان. چشمهایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان.