اکونآبادیها (کار اقتصاد دنیا چطور به اینجا کشید)
این کتاب از آن نوعی است که وقتی اسمش را میبینی اول «مسخره»اش میکنی: «آخه اکونآبادیها هم شد اسم؟ اسمی قشنگتر از این نبود؟ آدم یاد یک جاهای بد بد میافتد.» فهرست کتاب را که میبینی- با آن عناوین مسخره - تصمیم میگیری «نادیده»اش بگیری: «من که وقت خواندن این کتابهای بیارزش را ندارم...».
دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند
آمد روبرویم ایستاد چشمهایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد سفیدی چشمهایش از سفیدی برفها یکدستتر و سبکتر بود. بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشتهام. گفت فقط و فقط مرا دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ میگویی. گفتم ...
از هر نظر
دسترسی به تارنمای فراخوانده شده امکانپذیر نمیباشد. جهت رسیدگی به گزارشات و شکایات اینجا کلیک کنید!
آدمهای عوضی (مجموعه داستان کوتاه)
پسر میگوید:«من قصد بیادبی نداشتم.»
استاد میگوید:«برای من شر و ور میخوانی، چی از این بدتر؟»
پسر میگوید:«من فقط یک داستان خواندم. بد یا خوب.»
استاد میگوید:«من هم از داستان حرف میزنم.»
پسر میگوید:«شما از داستاننویس حرف میزنید.»...