برای آخرین بار به دستانم که به حالت دعا رو به آسمان دراز شده بودند، نگاه کردم. بغضم را در خود خفه کردم و لبخندی زدم. ماه از مسافتهای خیلی دور پیشم آمده و روی پوستم قرار گرفته بود و من باید دورش میانداختم؛ تا ابد. اگر هم میخواستم نگهش دارم، باز هم نمیتوانستم؛ چرا که همیشه نمیتوان با این حالت؛ یعنی انگشتانی باز و بدون این که دستت را به جایی بزنی، باقی ماند. میدانی کوچولویم، دیر یا زود دستهایم به جایی میخورد و همه چیز مثل بخار از بین میرود؛ به خاطر شوخی وقیحانه یک آدم سنگدل...