در آن لحظهها، بیدرنگ به سرم میزد پنجره را رها کنم و بدوم دنبال یک آینه تا صورت خود را در آن ببینم، صورتی که میدانستم دارد لبخند میزند، نیز میدانستم که به دلم نخواهد نشست، صورتی که از مرگ پدر و مادرم بیرون میجهید، از محلهام که در آن همیشه خدا روز بود، از خانه ماچیسته که در آن با سرنوشتم بازی میکردم و با این همه جایی بود که سرنوشتم برای اول بار یکسره به خودم تعلق داشت...