خوابیدم، اگر اسم آن لرزیدن را بشود گذاشت خوابیدن، در هزار تویی با سقفی کوتاه و خاکستری و سفید، هزارتویی که از نظر معماری یادآور کلینیک آرگو بود با آن راهروهای تودرتوش؛ گاهی راهروهای خواب پهنتر بودند و تا بینهایت ادامه داشتند و گاهی باریکتر بودند، مثل دالانهایی در هم پیچیده؛ تکانها و نالههایی که به خاطرشان از خواب میپریدم و دوباره به خواب میرفتم بدترین بخش ماجرا نبودند. آنجا چه کار میکردم؟ به اختیار خودم آنجا بودم یا نیرویی خارجی مرا آنجا نگه داشته بود؟ دنبال بایخو میگشتم یا دنبال کس دیگری؟