«من اونقدر دوستش دارم که تمام چیزایی که تا حالا برام لذتبخش بودن، دیگه در نظرم خستهکننده و مسخرهان؛ دیگه دلم نمیخواد ورزش کنم؛ حوصله ندارم برم لباس بخرم؛ حتی میترسم بشینم پشت پیانو، درش رو باز کنم؛ دیگه میلی به غذا خوردن ندارم؛ ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم. اگر قلب اون بزنه قلب من هم اینجا میزنه؛ درست مثل دو تا کشتی که با کابلی محکم به همدیگه وصل شده باشن. اگه بخوای اون کابل رو پاره کنی، هیچ چاقویی برای پاره کردنش وجود نداره.»