همه چی داشت خوب پیش میرفت. دلخوریهای بین من و تو هم کمرنگ شده بود و اگه پای نازنین و تلفنهای مشکوکش به میون نمیاومد، هیچ کدوممون این همه غم و تنهایی رو تجربه نمیکردیم. روزی که تو و جواد تو رستوران بودین و برای چندمین بار زنگ زد شرکت، سعیدی هم که مرخصی داشت اومده بود بهم سر بزنه. وقتی دید با اون تلفن بهم ریختم و آشفته شدم اونم همراهم اومد. به نظرش همه چیز مشکوک میآمد؛ هم اون تلفن، هم جوونی که تو باهاش قرار داشتی. اصرار کرد ته و توی این قضیه رو دربیاره و نذاشتم. به نظرم بودن تو کنار اون پسر و طرز نشستن و رفتارت اونقدر واضح و روشن بود که جای هیچ شک و تردیدی رو باقی نمیذاشت.