دلم برای تمام روزهای با هم بودنمان تنگه گل من، هنوز هم باور از دست دادنت مشکله. دوستت دارم ای آرامش جان من، هر چند هر زمان که خواستم آنرا بر لب جاری کنم تقدیر مانعی شد بر سر راه تمام نگفتههایم. تو را به آسمان عشق او میسپارم که همانند من عاشق است.
بازم کنارتم
دلخور و عصبی به سمت در گام برداشت و هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که نیلوفر آستینش را کشید:
صبر کن.
سهیل ایستاد، بیآنکه برگردد، صدای پر از خواهش نیلوفر به گوش جانش پر شد: نمیخوام اینطوری از هم جدا بشیم، با این همه دلخوری! میخوام خاطره آخرین دیدارمون برای هر دومون خوشایند باشه. هیچوقت هیچ مردی رو اندازه تو دوست ...
تا بینهایت
همه چی داشت خوب پیش میرفت. دلخوریهای بین من و تو هم کمرنگ شده بود و اگه پای نازنین و تلفنهای مشکوکش به میون نمیاومد، هیچ کدوممون این همه غم و تنهایی رو تجربه نمیکردیم. روزی که تو و جواد تو رستوران بودین و برای چندمین بار زنگ زد شرکت، سعیدی هم که مرخصی داشت اومده بود بهم سر بزنه. ...
دلیل بودنم
بودن با بهرام خوب بود، چنان آرامشی نصیب من میکرد که کمتر در خودم سراغ داشتم. اینکه تنها در ماشین مرد غریبهای نشسته بودم باید ناراحتم میکرد، اما در مورد او اینطور نبود. حسی را که در همان مدتزمان کوتاه به بهرام پیدا کرده بودم هیچوقت حتی نسبت به کیارش که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم هم نداشتم ...
فراتر از عشق
به اندازه همه ناگفتههایش میخواست حرف بزند، اما باید سنجیده عمل میکرد. نمیخواست باز هم بهار را به اشتباه بیاندازد. او باید همه حرفهایش را میشنید. چیزی مثل جرقه در ذهنش درخشید. نامه...