سوار بر اسب در حاشیه مزرعه پیش رفت. گندمها بلند و طلایی شده و وقت درو کردنشان فرا رسیده بود. کاش غصههایش را همراه با گندمها درو میکردند کاش دلتنگیها حجمی داشتند و لبریز میشدند... در سکوت با غمی ته چشمانش به نقطهای خیره ماند. دیگر در آنجا ماندن فایدهای نداشت. باید برمیگشت و کار و زندگیاش را از سر میگرفت. میدانست که ناچار است روزهای سختتری را در شهرش تجربه کند، در شهری که از گوشه و کنارش با او خاطره داشت. خاطراتی شیرین که اکنون فقط موجب آزارش میشدند...