اسپیدژ
کافه همون کافه همیشگی بود، با همون عطر مستکننده قهوه، همون چیدمان، همون موسیقی روحنواز و همون اتمسفر... اما من دیگه همون آدم نبودم. به جای خالیت نگاه میکردم و طعم دلتنگیم برای تو به تلخی طعم قهوه شده بود...
زندگی شاید همین باشد
هی فلانی، زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمیخواهی، من گمانم زندگی باید همین باشد...
رویای توسکستان
سوار بر اسب در حاشیه مزرعه پیش رفت. گندمها بلند و طلایی شده و وقت درو کردنشان فرا رسیده بود. کاش غصههایش را همراه با گندمها درو میکردند کاش دلتنگیها حجمی داشتند و لبریز میشدند... در سکوت با غمی ته چشمانش به نقطهای خیره ماند. دیگر در آنجا ماندن فایدهای نداشت. باید برمیگشت و کار و زندگیاش را از سر ...
پرواز با تو باید
در رمان پرواز با تو باید کرد فکر و خیال در هم میآمیزند. خواننده درگیر دنیای داستان میشود و ماجراها را با چنان اشتیاقی دنبال میکند که گویا در قالب شخصیتها فرو میرود و با آنها زندگی میکند. این کتاب حکایتی است از پنهانکاری و گذر زمان ثابت میکند که تنها راه رهایی از تردید بیان حقیقت است.
آسمان تو چه رنگ است امروز
زمانی که نه حق خواستن داری و نه یارای دل کندن و فراموش کردن، زمانی که نمیتوانی بر عشقی نقطه پایان بگذاری، تنها راهی که برایت میماند، رفتن است. رفتن به جایی که تداعی کننده خاطرات بیشمارت نباشد.