در کلاسی درس میدهم که 2 ردیف صندلی دارد و فاصله آنها از هم چیزی نزدیک به یک متر و نیم است. آن روز در حال درس دادن بودم و بچهها ساکت به درس گوش میدادند که در، بدون آنکه کسی اجازه بگیرد، آرام باز شد. ابتدا متوجه باز شدن آن نشدم، اما وقتی که بیشتر از نیمه باز شد، چشمم به طرفش برگشت. لباسهایش رنگ و رو رفته و کهنه بود و روی چشمهایش عینکی ذرهبینی دیده میشد. من و دانشآموزان هاج و واج او را نگاه کردیم. قدمهایش را به کندی برمیداشت و اصلا به من یا دانشآموزها نگاه نمیکرد. ما آنقدر از حضور او و رفتارش شوکه شده بودیم که خشکمان زده بود.