صدای آنها را بالای سرش میشنود. از طریق جاده اصلی به قلمرو ارلموند وارد میشوند، از باغها با ایوانهایی که در آنجا تمشکهای جنگلی و گربههای سرگردان زندگی میکنند، رد میشوند. آنا صدای چکمههایشان را که روی بامهای سیمانی و در راهروهای تئاتر متروک طنینانداز است، میشنود. به گربههایی که فرار میکنند و به مارمولکهایی که در کنار شکافها بیحرکتاند و حلقشان تاپ تاپ میکند، فکر میکند. قلبش تندتر و شدیدتر میتپد و همینطور به این فکر میکند که قرار بود فرار کند و در پایین صخره در خرابهها مخفی شود. اما از ترس اینکه کارگرها او را ببینند، جرات تکان خوردن ندارد. بعد در حالی که پاهایش را زیرش جمع کرده و دستهایش را در جیبهای بادگیرش پنهان کرده است، خودش را تا آنجا که میتواند به انتهای شاهنشین میکشاند...