مدتها در رویاهایم، مادرم را سیاهپوست تصور میکردم. برای خود داستانی بافته بودم، تا از واقعیت پس از بازگشت از آفریقا فرار کنم، بازگشت به کشوری، به شهری، به شهری که هیچ آشنایی نداشتم، جایی که بدل شده بودم به بیگانهای. پس از آن هنگامی که پدرم، در سن بازنشستگی به فرانسه آمد تا با ما زندگی کند، دریافتم که آفریقایی او بوده است، پذیرفتناش دشوار بود. میبایست به عقب برگردم، از نو شروع کنم، بکوشم برای فهمیدن. این کتاب کوچک را به یاد این موضوع نوشتم.