اولوف: «بذار پالتوت رو بگیرم.» یوناس: «بفرما» اولوف: «ممنون خب، حالا خونهایم دیگه.» یوهانا: «آره دیگه، باز هم خونهایم.» اولوف: «خیلی حس عجیبیه! نه؟» یوهانا: «چی؟» اولوف: «عجیب نیست؟» یوهانا: «چی عجیب نیست؟» اولوف: « همین توی خونه بودن. حس عجیبیه. دوباره باز هم توی این خونهای. انگار نه انگار. انگار هیچچی رخ نداده!»