اما از هلی خانم برایتان بگویم: مثل این بود که هیچ کاری توی دنیا نداشت جز اذیت کردن آدمها و جانورها، اذیت کردن پدر و مادر و کبوتر و گنجشک و قمری، اذیت کردن خواهر و برادر. وقتی از مدرسه میآمد، صدای مادرش به آسمان میرفت: هلی با کفش گلی نیا تو اتاق، هلی نرو نزدیک چراغ! هلی به سیم برق دست نزن، با اطو بازی نکن! هلی سر به سر هرمز نگذار، دفتر منوچ را برندار! هلی لوس نشو! هلی اما، هیچ حرفی را گوش نمیکرد...