به اطراف خود نگاه کرد، گویی نخستینبار بود که جهان را میدید. جهان زیبا بود، جهان رنگارنگ بود، جهان شگفتانگیز بود و رازناک! اینجا نیلی، آنجا زرد، اینجا سبز، آسمان جاری، رود جاری، بیشهزار سربرکشیده، کوهستان سربرکشیده، همه زیبا، همه رازناک، جادویی. و در آن میان او، سیدارتای بیدار، در راه رسیدن به خود. اینهمه، زردها و نیلیها، رودخانهها و بیشهزار، برای نخستین بار از راه نگاه به درون سیدارتا جاری میشد. این همه دیگر گوناگونی بیمعنی و تصادفی جهان پدیدهها نبود که در چشم برهمن ژرفاندیش و جویای وحدت خوار مینمود.