گاهی نیمشب، به رسم دیرین، میروم توی باغ. سن و سال قدم زدن در تاریکی برام خطرناک است، اما این تاریکی از ظلمتی رعبانگیز که بر رویای هر شبهام فرو میافتد سیاهتر نیست. راه میروم و جایی در راه حس میکنم مادرم دنبالم میآید، نگران. صدای پایی نمیشنوم، اما دلم میگوید پیجوی من و مواظب من است. هیچ قت برنگشتهام تا او را ببینم، شک ندارم دنبالم میآید. جرئت نمیکنم به پشت سرم نگاه کنم، میترسم یکدفعه برگردم و او آن موقع نباش، آن وقت رشته باریکی که بین من و او هنوز استوار مانده نومیدترین ترس دهشتناک فرو ریزد.