پستچی
با صدای: فریبا متخصص
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم و در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش ...
چشمهایش میخندد
من همیشه احساس میکردم که پدر همین جاهاست. یعنی جای دوری نرفته. فکر میکردم همین دو رو بر است. حتی یه جایی توی همین خونه. خیلیها به ما گفتن که پدر حتما مرده، وگرنه توی این همه سال، یه خبری ازش به ما میرسید. شاید مادرم باور کرده باشه. ولی من هیچوقت باور نکردم. یه چیزی توی قلب من بهم ...
زنی که تابستان گذشته رسید
نمیشد شمردشون، همهشون وحشی بودن، زیر نور ماه لهله میزدن و چشماشون برق میزد، انگار همهشون هار بودن، ما شروع کردیم به دوئیدن، اونا هم دنبال ما میدوئیدن، سیاوش دست منو گرفته بود. من حتی فرصت نمیکردم جیغ بزنم، دیگه به پشت سرم نگاه نمیکردم، چون حالا مطمئن بودم همه سگای ولگرد اون شهر توی اون پارک جنگلی جمع شدن ...
معلم پیانو
طوفان بود، حتما همه میخندیدند که در آن طوفان نوح که داشت همه گرد و غبار جهان را به سر و صورتم میریخت، با کفشهای پاشنه بلند دربهدر دنبال آدرسی میگشتم که کسی تا حالا اسمش را نشنیده بود.
انگار آدرسی از کره مریخ میخواستم! کوچه شباهنگ... جوری نگاهم میکردند انگار فحش دادهام! نمیدانم علتش طوفان بود یا موهای آشفته ...