سوفی آموندسن از مدرسه به خانه برمیگشت. بخشی از مسیر را با یوآنا آمده بود. درباره رباتها صحبت کرده بودند. یوآنا فکر میکرد مغز انسان مثل کامپیوتری پیشرفته است. سوفی مطمئن نبود که با او همعقیده باشد. مطمئنا یک فرد چیزی بیش از یک قطعه سختافراز است؟ به سوپرمارکت که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی در حومه شهر زندگی میکرد و مسیرش تا مدرسه تقریبا دو برابر یوآنا بود. بعد از باغ آنها ساختمان دیگری نبود، گویی خانهشان در انتهای دنیا قرار داشت. از همانجا جنگل شروع میشد.