کسی باور نمیکرد مهری خودش را توی آب انداخته باشد، همه میگفتند مهری را آب برده. مهری در نظر مردم زن محکم و باارادهای بود که دستش شفا بود و حرفهایش همه را آرام میکرد. برای همین ترجیح دادند مرگش جوری باشد که به خاطرهی او لطمه نزند. حالا برای علی همه چیز شبیه خواب است. کودکی و نوجوانیاش به شهری میماند که زیر بارشی از مه سنگین و ابدی مانده. حالا دیگر نمیداند کدام واقعا اتفاق افتاده و کدام را در خواب دیده. چهره مهری در خوابهای او شفاف و روشن است، او را به آغوش میکشد، میبوسد و گاهی از فاصله نزدیک چشم تو چشم به هم مینگرند. وقتی از خواب بیدار میشود، نمیتواند چهره او را به خوبی در ذهنش مجسم کند و کوششهایش برای کنار هم گذاشتن اجزای صورت مهری بیفایده است.