قهوهچی گفت:« یه سری هم سر خیابون از قبل وایستادن تو صف. دیدینشون؟ فقط 3 تا اسکل بدبختن که نشستن تو پیادهرو.» النا لبخند سرزندهای زد و گفت:« ما هموناییم!» «چی؟» «ما همون 3 تا اسکلیم... یعنی، 2 تا از 3 تا.» قهوهچی خجالتزده شد و قهوهها را مجانی بهشان داد. النا گفت:«باشد که نیرو یاورتان باشد!»