رمان ایرانی

با صدای: فریبا متخصص چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم و در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت روی زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفته‌گی‌ام، برای نامه‌های سفارشی می‌رفت. تمام روز گرسنگی می‌کشیدم، اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می‌فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. گوش دادن به کتاب سخنگو برای زندگی پرمشغله‌ امروز یک ضرورت است. زمان رفت و آمد به محل کار، هنگام رانندگی، قدم زدن، در جمع خانوادگی حین انجام کارهای روزمره، پیش از خواب و... کتاب بشنوید. مدت: 260 دقیقه قالب‌بندی: mp3

9786006059532
۱۳۹۶
۰ صفحه
۲۵۳ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های چیستا یثربی
وقتی تو نباشی چرا 2 صندلی
وقتی تو نباشی چرا 2 صندلی خاطراتت را بگیر. لبخندت را پس نمی‌دهم؛ بگذار بگویند دزدی در روز روشن؟! می‌گویم: لبخندم را قصاص کنید و بگیرید! لبخندش را پس نمی‌دهم.
من آناکارنینا نیستم
من آناکارنینا نیستم زن را در اعماق صدای مرد دفن کردند، هیچ‌کس نیامده بود. تنها مردی گنگ و غریب، روی مزار زن نشسته بود و بی صدا می‌گریست و مردم شهر نمی‌دانستند که چرا آن شب در خواب‌هایشان، مردی تا سحر، «دوستت دارم» می‌گفت.
اسرار انجمن ارواح
اسرار انجمن ارواح سیندرلا کفش را برداشت. نگاهی به آن انداخت و غرق در خاطرات دور، لبخند زد. چیزی عوض نشده بود. گرچه از زمان ازدواج او با شاهزاده قصه‌ها سال‌ها می گذشت، اما او همیشه سیندرلا بود و باید احساس خوشبختی می‌کرد. این رسم قصه است. ((سیندرلا)) صدای شوهرش در سکوت شب او را ترساند. کفش بلور از دستش افتاد و هزار تکه شد ...
آخرین پری کوچک دریایی
آخرین پری کوچک دریایی متقاعد کردن دخترا کار سختی نبود. مطمئنم که اونا به هر حرفی که بگی گوش می‌دن اما متقاعد کردن خودت برای راه‌انداختن این نمایش... به هر حال متشکرم. نه فقط برای این که به من کمک کردی، بیشتر به این خاطر که کاری کردی که هیچ نفعی به حال خودت نداشت. حال نمی‌دونم به کدومش بیشتر احتیاج دارم؟ به پاکی ...
چشم‌هایش می‌خندد
چشم‌هایش می‌خندد من همیشه احساس می‌کردم که پدر همین جاهاست. یعنی جای دوری نرفته. فکر می‌کردم همین دو رو بر است. حتی یه جایی توی همین خونه. خیلی‌ها به ما گفتن که پدر حتما مرده، وگرنه توی این همه سال، یه خبری ازش به ما می‌رسید. شاید مادرم باور کرده باشه. ولی من هیچ‌وقت باور نکردم. یه چیزی توی قلب من بهم ...
مشاهده تمام رمان های چیستا یثربی
مجموعه‌ها