مجموعه داستان ایرانی

اسب پرنده و چند داستان دیگر (زیباترین داستان‌های 1001 شب 3)

ملکه زیر لب چیزی گفت و دست‌هایش را از هم باز کرد. ناگهان قامتش به اندازه‌ی کوهی بلند شد، دست‌هایش به بال‌های سیاه بزرگی تبدیل شدند و سرش به شکل اژدهایی درآمد. بدرباسم بی‌درنگ برگشت و شروع کرد به دویدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بیابان می‌دوید که احساس کرد صدای بال‌های اژدها را می‌شنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او روی زمین نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع کرد به دویدن که یک‌دفعه پنجه‌های بزرگ اژدها را دورِ بدنش احساس کرد. اژدها او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد...

هوپا
9786008869795
۱۷۶ صفحه
۱۰۴ مشاهده
۰ نقل قول
سیامک گل‌شیری
صفحه نویسنده سیامک گل‌شیری
۲۳ رمان سیامک گلشیری در بیست‌ودوم مردادماه سال ۱۳۴۷ در اصفهان متولد شد. تحصیلاتش را تا سطح کارشناسی ارشد زبان و ادبیات آلمانی ادامه داده. فعالیت ادبی‌اش را به طور جدی از سال ۱۳۷۱ آغاز کرد.
سیامک، پسر احمد گلشیری، مترجم و برادرزاده هوشنگ گلشیری، داستان‌نویس فقید است.
دیگر رمان‌های سیامک گل‌شیری
جنگل ابر
جنگل ابر نویسنده در تلاش برای یافتن اشکان اربابی، سر از خانه‌ی مخوفی درمی‌آورد که در آن زنی مرموز زندگی می‌کند. زن هر آنچه را که نویسنده مدت‌هاست به دنبال آن بوده، برایش باز می‌گوید، ماجرای غم‌انگیز و هولناکی را که سال‌ها پیش در جنگل ابر رخ داده و هرگز زن را رها نکرده است.
تصویر دختری در آخرین لحظه
تصویر دختری در آخرین لحظه -
میدان ونک 11 و 5 دقیقه
میدان ونک 11 و 5 دقیقه «یک چیزی توی ذهنم است که رهایم نمی کند، یک چیزی که مثل خوره افتاده به جانم، تصویر محو آدمی که ایستاده کنار خیابانی جایی که معلوم نیست کجاست. گاهی البته یک چیزهایی می بینم، چهره ای که فقط ته ریشش پیداست با کیف سیاهی که گرفته دستش، اما بقیه اش معلوم نیست. می دانم که بالاخره باید یک جوری ...
1 چیزی آنجاست
1 چیزی آنجاست از جایش تکان نمی‌خورد. در همان لحظه صدای بسته‌شدن در پناه‌گاه از پایین تپه به گوش رسید. دیدم که سرش را چرخاند طرف صدا. ضربان قلبم تند شده بود و دست‌هایم داشت می‌لرزید. یک دفعه تکان خورد و دوباره نگاهم کرد. نفسم را توی سینه حبس کردم. منتظر بودم حرکت کند به جلو، اما برگشت و راه افتاد. حالا پشتش ...
تهران کوچه اشباح
تهران کوچه اشباح کیف سیاه‌رنگ را گذاشت روی زانویم. بعی بی آنکه نگاهم کند، گفت اتفاق وحشتناکی برایش افتاده است. گفت همه‌اش توی همین کیف است و از ماشین پیاده شد. هنوز در را نبسته بود که سرم را خم کردم و گفتم: می‌تونم اسم تونو بپرسم؟ سرش را خم کرد و خیلی آهسته گفت: دراکولا.
مشاهده تمام رمان های سیامک گل‌شیری
مجموعه‌ها