نمیدانست چرا؟ ولی دلش میخواست تا ابدیت روی همین صندلی بنشیند و در این نور کمرنگ و خیالی به شاهین خیره شود... این چه حسی بود خدایا؟ چه حسی بود که لیلا این همه سعی در گریز از آن داشت ولی روز به روز بیشتر به سمتش کشیده میشد؟!
شب تنهایی ماه
متحیر و ناباور به سمت صدا چرخید. سهند در چند قدمی او ایستاده بود. پلک زد تا اشکهایی که همان لحظه در چشمش حلقه بسته بود، فرو بریزد و او چهره و قامت محبوبش را بهتر تماشا کند. شاید هم گمان میکرد این یک رویاست. رویایی که زود محو و نابود خواهد شد و برای دیدنش نباید فرصت را هر ...
تمام من
صدای خندههایی که از طبقه بالا به گوشش میرسید، اعصاب و روانش را به بازی گرفته بود که شبیه مار زخمخورده دور خودش میپیچید. لحظهای به سرش زد همان وقت به خانه اردلان برود، یقه آن جوانکی را که به هوای آرام دل و جانش پا به این ساختمان گذاشته، بگیرد و تمام خشمش را بر سر او آوار کند! ...
دلیل بودنم
بودن با بهرام خوب بود، چنان آرامشی نصیب من میکرد که کمتر در خودم سراغ داشتم. اینکه تنها در ماشین مرد غریبهای نشسته بودم باید ناراحتم میکرد، اما در مورد او اینطور نبود. حسی را که در همان مدتزمان کوتاه به بهرام پیدا کرده بودم هیچوقت حتی نسبت به کیارش که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم هم نداشتم ...
سکوت بیکسی
دلم برای تمام روزهای با هم بودنمان تنگه گل من، هنوز هم باور از دست دادنت مشکله. دوستت دارم ای آرامش جان من، هر چند هر زمان که خواستم آنرا بر لب جاری کنم تقدیر مانعی شد بر سر راه تمام نگفتههایم. تو را به آسمان عشق او میسپارم که همانند من عاشق است.