متحیر و ناباور به سمت صدا چرخید. سهند در چند قدمی او ایستاده بود. پلک زد تا اشکهایی که همان لحظه در چشمش حلقه بسته بود، فرو بریزد و او چهره و قامت محبوبش را بهتر تماشا کند. شاید هم گمان میکرد این یک رویاست. رویایی که زود محو و نابود خواهد شد و برای دیدنش نباید فرصت را هر چند کوتاه از دست داد. سهند نزدیک شد و باز هم نزدیکتر. با هر قدمی که برمیداشت، حال نازنین بیشتر دگرگون میشد. دستش را گرچه بیرمق، اما دراز کرد. میخواست بودنش را حس کند. رعنا برخاست و بیصدا بیرون رفت. سهند به جای او نشست و نگاه عمیق و طولانیاش را به چشمان سبز نازنین دوخت.