امروز اتفاق جالبی افتاد: آپاندیس بیگی افاده را کنار گذاشت و خودش مرا صدا زد. از اداره سرازیر شده بودم و خوشخوشک میرفتم، دیدم یکی از عقب سر مرا صدا میزند: «آقای فسیلباشی... آقای فسیلباشی...!» برگشتم. دو قدم به پیش بازش رفتم. ولی فرصت نداد اصلا احوالش را بپرسم: «آقا، چی هوای بدیه. اگه اینجوری پیش بره، باس کروک ماشینمو پائین بکشم.» «آقا، اگه بارون نباشه زندگی پیش نمیره.» «اما اونائی که ماشینشون کروک نداره چی میکنن؟» ...