من ده شاهی بهش دادم. اشکش را پاک کردم و گفتم:«تو هم یه روز مثل بابای منوچ دکتر میشی. اونوقت بچههات نون و مربا و کره میخورن. اما مثل بابای منوچ دلسنگ و بیعاطفه نباش بابا جون!»
۳۰ رمان
اکبر رادی (۱۰ مهر ۱۳۱۸ - ۵ دی ۱۳۸۶) نمایشنامهنویس معاصر ایرانی بود.
اکبر رادی در شهر رشت زاده شد. او در ده سالگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. رادی که دانش آموخته رشته علوم اجتماعی از دانشگاه تهران بود، تحصیل در دوره کارشناسی ارشد این رشته را نیمه کاره گذاشت و پس از طی دوره تربیت معلم، به شغل معلمی روی آورد.
از دست رفته
هاجر: اینا همش حرفهای یه من یه قازه. نمیدونی چی میگی. وقتی تو کارخونه با رفیقات خوش میکنی، چه میدونی پوشال اتاق طبله شده. هر چه باشه مرد بیرونی. دوتا چائی که با دمخورهای خودت خوش کردی، کائنات رو به تاق نسیان میزنی.
برات: چائی هست؟ سر دلم سنگینه.
هاجر: باس دم کنم. راستی، چرا نخوردی؟ نگفتم شکم پرکنه.
برات: ...
آمیز قلمدون
خانمچه و مهتابی
سامان: من سر این چیزهای پیش پاافتاده عصبی نمیشم. (یک تکه رنگ پرتاب میکند.) فقط، گاهی از اینکه معاصر نسل خودم میشم و تا سطح نقشهای عمومی نزول میکنم، چنان احساس بلاهتی به من دست میده که بیاراده سیگار مو میندازم دهنم و عین آدامس شروع میکنم به جویدن.
ماهرو: به این ترتیب، در جوار هنرمند عظیمالشانی مثل تو انگار سهم ...
جاده
شب روی سنگفرش خیس
حامد: در پارکینگ شما چهار تاق باز بود ، دیدم از این طرف صرف بیشتری دارد! (یکی دو قدم پیش میآید.) سلام... انگار جای حساسی وارد صحنه شدهام. شعر میخواندید؟
رخساره: ما، در وقت خودش شعر هم میخوانیم.
حامد: شعر و موسیقی، دو پای ثابت محفل استاد! (توی دستهای سرد و بستهاش ها میکند و به سمت پیانو میآید.) و پیانو... که ...