محمد نصیرالدین در کوچه پس کوچههای شهر طوس قدم میزد. سالهای زیادی بود که در شهرهای مختلف مشغول تحصیل بود. حالا به شهرش برگشته بود و دلش میخواست دوست زمان کودکیاش را پیدا کند. وارد کوچه بنبستی شد و به طرف خانهای رفت که ته کوچه بود. جایی که قبلا منزل دوستش بود. در زد و منتظر ماند.