سلیمه! یادت هست که یک بار برایت شعری گفتم؟ و گفتم: «ما اینجا زاده شدیم و اینجا روییدیم، و اینجا با خاک و آب آشنا شدیم، و اینجا دل به عشق سپردیم. پس، بر ماست که از این آب و این خاک، با تمامی توان خویش حفاظت کنیم. و بر ماست که تن خاکیمان، همینجا، زیر و زبر همین خاکها، کنار همین دریا، خاک شود و خاکسترش بر باد رود...؟» یادت هست؟ اینک ای سلیمه، وقت، وقت اثبات است. من، مجموع خاطرات ملت خویش از این دریا هستم. دریایی که از آن ماست، و همیشه خدا از آن ما بوده است. و خداوند خدا، هنگامی که آن کوچ بزرگ اتفاق افتاد. و حتی بسیار پیش از آن، این دریا را به ما بخشیده بود. و به ما آموخته بود که پای برهنه، راهی بس دراز را بپیماییم. و به اینجا برسیم.