با این دختر همه ضجههای عمه عذرا را از یاد میبرد. خانهشان را که شده بود جهنم. اتوبوسهای آزادگان را که هر کدامشان که از مرز رد میشدند مادر میافتاد به صرافت تهیه و تدارک که اینبار محمد همراهشان است و از محمد هیچ خبری نمیشد. حنیف را فراموش میکرد که او با دستهای خودش قرآن گرفته بود بالای سر بنده تواب خداوند که برود با همخونهای پدریاش بجنگد که از عاق عمه برهد. احمد مطمئن بود با این دختر جنگ را فراموش میکند. هم جنگ و هم سایه سیاهش را. آن شب تا صبح نخوابید. لرزید و تب کرد و خیال کرد به آن احساس مسئولیت خدشهناپذیرش نسبت به بتی خیانت کرده. این همه سال به هیچ دختری نگاه نکرده بود حتی به آن یک نظر حلال. زیر بار خواهش و التماس مادر و خواهرها برای دسته گل به د ست راهی خانه مردم شدن نرفته بود. منتظر بود تکلیف بتی روشن شود. بتی اگر مال محمد نمیشد، به کسی جز او نمیرسید. نمیتوانست بتی را به امان خدا رها کند.