این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوراه موسیقی، چیزهای گمشده، من و مارکوس است (البته نه لزوما به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند.
۱۴ رمان
L. Pichon says that when she was little, she loved to draw, and her mom said she was very good at making a mess (this is still true today). She kept drawing, went to art school, became a designer and art director at Jive Records, and began to publish children’s books. After its publication in the U.K., The Brilliant World of Tom Gates won several prestigious awards, including the Roald Dahl Funny Prize, the Waterstone’s Children’s Book Prize, and the ...
تام گیتس 12 (خانواده دوستان و موجودات پشمالو)
حسابی برای کار کلاسیام وقت گذاشتهام و حالا کلی واقعیتهای جالب جورواجور فهمیدهام. مثلا:مامان و بابا آشنا شدهاند (کامل داستانش توی کتاب).
گربهها 70 درصد عمرشان را میخوابند. بستنی نعنایی انتخاب خیلی غلطی است.
(واقعا راست میگویم.)
تام گیتس 14 (بیسکویتها گروههای موسیقی و نقشههای خیلی حسابی)
نقشههای خیلی حسابی من..
۱. باز هم ترانه بگویم، دربارهی چیزهایی خیلی مهم مثلِ... بیسکویت.
2. مطمئن شوم کلی خوردنی دارم که بعداً میتوانم بروم سراغشان.
۳. هر جور شده با دِلیا رودررو نشوم. دِلیا فکر میکند من رفتهام توی اتاقش فضولی کردهام. (که رفتهام و کردهام.)
۴. هر قدر میتوانم نقاشی بکِشم، بهخصوص اگر مارکوس دارد سرک میکشد.
تام گیتس 10 (مهارتهای خفن تقریبا)
این کتاب پر از چیزهایی است که سرگرمتان میکند، اگر برنامههایتان برای تعطیلات خیلی خوب پیش نمیرود (مثل من). کی فکر میکرد کاغذهای چسبدار بتوانند اینقدر بهدردخور باشند برای:
نقاشی کردن
کتاب تصویر متحرک
نوشتن چیزهای قشنگ
پشت مارکوس
این یکی هم مال دلیاست.
بهانههای باحال و ماجراهای جالب دیگر (تام گیتس)
اول شدن در جدول امتیازات آقای فولرمن کار خیلی سختی است. بیشترش هم به خاطر اینکه: مارکوس ملدرو یک جورهایی توی جدول اول شده و اگر از من بپرسید کلکی توی کارش است.
دندانم آنقدر بدجور درد میکند که حتی موقع درس هم نمیتوانم روی نقاشیهایم تمرکز کنم.
هنوز هم یک کارهای جالبی هی حواسم را پرت میکنند، کارهایی مثل شنا ...
تام گیتس 8 (آره نه شاید)
بعضی وقتها تصمیم گرفتن خیلی راحت نیست. بهخصوص وقتهایی که خواهر بداخلاقم دلیا یک جور تهدیدآمیزی
میآید سروقتم.
مامان عزمش را جزم کرده کل خانه را مرتب کند.
میگوید اگر نمیتوانم تصمیم بگیرم چه چیزهایی را رد کنم بروند، خودش جایم تصمیم میگیرد.
فاجعه میشود ها!
خوشبختانه آفتابهای لببوم برای نجاتم سر میرسند.
(بیشتر از یک بار هم)