آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشت‌هایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سال‌ها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط می‌شد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور می‌شود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد.
۶ نفر این نقل‌قول را دوست داشتند
Ali
‫۹ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۲۳:۱۱
zahralabbafan
‫۹ سال و ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۰۳:۳۷
Faeze
‫۸ سال و ۳ ماه قبل، سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۲۱
saeid51
‫۸ سال قبل، پنج شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۵
notation69
‫۷ سال و ۱۰ ماه قبل، چهار شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۰۲
atena1987
‫۶ سال و ۱۰ ماه قبل، سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ساعت ۰۲:۰۵