لیلیا
... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام به اندازه تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد...
ـ آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگان به حسرت دچار این آب و خاک را به وجدی باستانی دچار میکند؟... بهتر است صبر کنی لیلیا... و شما که صبر کردن، انار انار ...
گورکن
ـ ایستادهای عکس ننه مرا بگیری، هاشم؟ بیا کمک کن. باید حفاظهای پنجره را کج کنیم... من، این یکی... تو، هم آن یکی... بگیر... با هم زور میزنیم... یک... دو... سه... حالا... زززززووووررررر بزززززنننننننننننن!!!...
گیلو
«بازجوها... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!...»
ابراهیم می لرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به این سو و آن سو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود، و خشکی گشوده شدن قفل و بست در سلول، و فریاد خشک خشکترین بازجو... آقای کمالی!...
«حال وقتشه، ننه سگ!... باید حرف بزنی...».
... چه لحظههای ...
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر)
خدایا.
مممممممماااااااااغغغغغغغغغ!
به سربلندیات، سربلندم کن.
مممممممماااااااااغغغغغغغغغ!
آن گونه ماغ به گلویم بینداز، که گویی دارم، با تو حرف میزنم.
مممممممماااااااااغغغغغغغغغ!
و آن گونه به لرزهام در بیاور، که گویی داری با من حرف میزنی.
مممممممماااااااااغغغغغغغغغ!
طوری رعشه به تار و پودم بینداز، که گویی میبینمت.
و آن گونه آرامم ساز، که انگار از تماشایم سیر نمیشوی. ...