رمان ایرانی

دخترم فریده می‌گوید: چرا اینقدر می‌نویسی، بابا؟ می‌گویم: تو چرا اینقدر نفس می‌کشی؟ می گوید: اگر نفس نکشم، می‌میرم! می‌گویم: من هم اگر ننویسم...

افراز
9789640451274
۱۳۸۹
۲۵۸ صفحه
۴۳۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مرتضی فخری
کفتار
کفتار ... حلاج، دستش را از دستک ستاند؛ و اهی سرد به سینه انداخت؛ و بی‌آن که مرا بنگرد، گفت: ـ مگر پای در مسیر حسین گذاشتن به همین سادگی است، گفتارجان؟!.... بی‌آن که فرصت بدهد، پاسخی بدهم، آسمان پر از ستاره را نگریست؛ و افزود: حسینی که وارث آدم است، آدم می‌خواهد، نه کفتار!... می‌فهمی؟... نه، کفتار!... با شنیدن کفتار، پیشتم ...
گیلو
گیلو «بازجوها... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!...» ابراهیم می لرزید. رها بر کف چرک‌پوش سلول می‌لرزید. سرش به این سو و آن سو می‌افتاد. از درد به خود می‌پیچید. مرگ را آرزو می‌کرد. اما نصیبش، طنین گام‌های بازجوها بود، و خشکی گشوده شدن قفل و بست‌ در سلول، و فریاد خشک خشک‌ترین بازجو... آقای کمالی!... «حال وقتشه، ننه سگ!... باید حرف بزنی...». ... چه لحظه‌های ...
گورکن
گورکن ـ ایستاده‌ای عکس ننه مرا بگیری، هاشم؟ بیا کمک کن. باید حفاظ‌های پنجره را کج کنیم... من، این یکی... تو، هم آن یکی... بگیر... با هم زور می‌زنیم... یک... دو... سه... حالا... زززززووووررررر بزززززنننننننننننن!!!...
دشت سوخته
دشت سوخته
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر)
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر) خدایا. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ به سربلندی‌ات، سربلندم کن. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ آن گونه ماغ به گلویم بینداز، که گویی دارم، با تو حرف می‌زنم. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ و آن گونه به لرزه‌ام در بیاور، که گویی داری با من حرف می‌زنی. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ طوری رعشه به تار و پودم بینداز، که گویی می‌بینمت. و آن گونه آرامم ساز،‌ که انگار از تماشایم سیر نمی‌شوی. ...
مشاهده تمام رمان های مرتضی فخری
مجموعه‌ها