گورکن
ـ ایستادهای عکس ننه مرا بگیری، هاشم؟ بیا کمک کن. باید حفاظهای پنجره را کج کنیم... من، این یکی... تو، هم آن یکی... بگیر... با هم زور میزنیم... یک... دو... سه... حالا... زززززووووررررر بزززززنننننننننننن!!!...
گیلو
«بازجوها... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!...»
ابراهیم می لرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به این سو و آن سو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود، و خشکی گشوده شدن قفل و بست در سلول، و فریاد خشک خشکترین بازجو... آقای کمالی!...
«حال وقتشه، ننه سگ!... باید حرف بزنی...».
... چه لحظههای ...
کفتار
... حلاج، دستش را از دستک ستاند؛ و اهی سرد به سینه انداخت؛ و بیآن که مرا بنگرد،
گفت:
ـ مگر پای در مسیر حسین گذاشتن به همین سادگی است، گفتارجان؟!....
بیآن که فرصت بدهد، پاسخی بدهم، آسمان پر از ستاره را نگریست؛ و افزود: حسینی که وارث آدم است، آدم میخواهد، نه کفتار!... میفهمی؟... نه، کفتار!... با شنیدن کفتار، پیشتم ...
لیلیا
... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام به اندازه تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد...
ـ آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگان به حسرت دچار این آب و خاک را به وجدی باستانی دچار میکند؟... بهتر است صبر کنی لیلیا... و شما که صبر کردن، انار انار ...