... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام به اندازه تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد... ـ آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگان به حسرت دچار این آب و خاک را به وجدی باستانی دچار میکند؟... بهتر است صبر کنی لیلیا... و شما که صبر کردن، انار انار نفسهایی است که بر گونههایتان میغلتد... من... مطمئنام که سرانجام... آن پایکوب سمسپید شیهه آسمانی، به سراغ شما هم خواهد آمد...