... حلاج، دستش را از دستک ستاند؛ و اهی سرد به سینه انداخت؛ و بیآن که مرا بنگرد، گفت: ـ مگر پای در مسیر حسین گذاشتن به همین سادگی است، گفتارجان؟!.... بیآن که فرصت بدهد، پاسخی بدهم، آسمان پر از ستاره را نگریست؛ و افزود: حسینی که وارث آدم است، آدم میخواهد، نه کفتار!... میفهمی؟... نه، کفتار!... با شنیدن کفتار، پیشتم لرزید. سرم را بیخودانه پایین انداختم... ـ آیا کوشیدهای قبل از هر کاری، کفتار درونت را بکشی؟... که اگر نکشی!... تنها خودت و مردم را گول زدهای... مردم تو را حسینی میبینند، اما درست، شبیه یزید عمل میکند... بر بلندای تپه به راه افتاد؛ و مرا نیز به دنبال خود کشاند... ـ هر کدام از ما یک کفتار در درونمان داریم، که باید آن را بکشیم؛ والا بهتر است لاف حسین را نزنیم؛ و خودمان را پشت خون حسین پنهان نکنیم... که اگر چنین نکنیم، تنها نان حسین را خوردهایم؛ و علم یزید را برداشتهایمّ... حلاج به چشمهایم خیره شد... ـ شاید، خواهی گفت برای کشتن کفتار درونم، تلاش خواهم کرد... اما، میدانی مشکل کجاست؟... منتظر نماند، تا پاسخ بدهم... ـ مشکل تو، مشکل همهی ماست. ما آدمهای به ظاهر خوب، ما جامعه به ظاهر حسینی، هم نمیتوانیم، از منفعت یزید بودن دست بکشیم؛ و هم دوست داریم، با حسین باشیم. در حالی که جمع شدن حسین و یزید، با هم، غیرممکن است...