صدای نفسهای او در گوشش پیچید و ریههایش پر شد از عطر ناب باران و تن باران خورده خاک، لحظههای زیبا، لحظههای مهتابی اما زیر باران، لحظههای پر از قطرات پاک باران همه را طی کرد، نه... طی نکرد، همه را بلعید همه را نوشید و دوباره داخل کوچه خلوت و بارانی ایستاد. گوش کن... خوب گوش کن، حالا وقت شنیدن شرط منه. چرا شرط را فراموش کرده بود نمیدانست گرمی دستهای باران، حجم تن خیسش روی سینه او، چشمان بارانی و نگاه بیقرارش... همه و همه شرط را از یادش برده بود. تو قول دادی یادت هست، تو قول دادی... و او قول داده بود، خوب به یاد داشت بابت هر شرطی که نمیدانست چیست و او باید میپذیرفت قول داده بود...