.....گر چه نمیدانست چرا میرود و چه باید بکند. ولی حسی در درون، او را به رفتن تشویق میکرد و هیجانی ناشناخته وجودش را در خود میگرفت. گویا با معشوق خود وعده دیدار داشت. در طی راه تا گورستان این حالت عجیب با شوق بیشتری ادامه یافت و زمانی که در انتظار آمدن او نشسته بود احساس کرد لرزش دستانش مهار کردنی نیست. با صدای پای هر زنی که از آن نزدیکی عبور میکرد قلبش به تپش میافتاد ولی وقتی عبور بیتفاوت او را از کنار سنگ قبر میدید آرام تر میشد. کمکم خورشید در آسمان آبی در افق مغرب پنهان میشد ولی هنوز نشانی از زن افسانهای نبود وزش باد کمی تندتر شده بود و صدای زوزه باد در گورستان میپیچید و منظره غروب را خوفناکتر میکرد. اضطراب، هیجان و خستگی ناشی از انتظار به شدت کلافهاش کرده بود و با خود فکر میکرد شاید او هرگز نیاید.....