چشمانش با برق ستارگان آسمان پرستاره آن شب، پیوند خورده بود و نگاهش لحظهای از آن جدا نمیشد. در وجودش غوغایی برپا بود، غوغایی که ظاهر رنگ پریده و مضطربش حتی یک هزارم آن هم نبود. سعی کرد بر افکار آشفتهاش مسلط شود، نفس عمیقی کشید و دستهایش را در هم قالب کرد اما باز همان احساس عجیب دلهره چون خوره به وجودش یورش برد. به زحمت نگاهش را از آسمان گرفت و به چره ساکت و غمگین مادر دوخت. لبخند تلخی زد...