هرگز گمان نداشت دنیا به این پوچی و تنگی و پست باشد. هرگز فکر نکرده بود روزی در برههای از زمان از خنجر تقدیر در یک لحظه زودگذر و آنی ضربهای کاری بر او فرود آید و این چنین روح زندگی را در او بکشد و او را نیز بر خاک ذلت و ناکامی سرنگون سازد. او هرگز دنیا را از پس پنجره حقیقت درون خویش تماشا نکرده بود. هر چه تا به امروز میدید سراب یک خیال حسرتآمیز بود. با خودش که فکر میکرد، میدید حتی از خودش هم جز سایههای مبهم و سراب چیزی به خاطرش نیست. تازه داشت به این باور میرسید که دنیا چیزی جز خیال نیست.