عمو جان در جایی خوانده بود که تمام اتفاقات عالم به هم مربوط است. خواسته بود در این باره اظهار فضل کند اما بهش مجال حرفزدن نداده بودند. ولیکن، برای یک بار در زندگی حرفش درست بود و آنها که سر میز شام گرم خوردن بودند نفهمیدند که چه نخهای نازکی از هر کلمه، از هر برخورد آنی، از هر حادثه جزئی، آویزان است و چهگونه این رشتهها، مثل الیاف رنگین فرشی کیهانی، در هم تنیدهاند. اگر آن پشه ناچیز، در آن شب کذایی، پای امیرعلی را نگزیده بود، احتمالا، آب از آب تکان نمیخورد و مسیر سرنوشت امیرعلی و ملکآذر و مادرش و عموجان و شرکت واردات نخ و قرقرهسازی عوض نمیشد. همچنین سرنوشت من.