موزه معصومیت
”میدانستم که این لحظه شادترین لحظه زندگیام است“. اورهان پاموک نویسنده بزرگی که شایسته بردن جایزه نوبل است حدود شش سال بر روی این رمان وقت صرف کرد و این رمان خارقالعاده را با این جمله عاشقانه آغاز کرد. وقتی موزه معصومیت را میخوانید، فقط عشق نیست که در آن تجلی پیدا میکند بلکه دوستی، پیوند، جذابیت، خانواده و خوشبختی ...
کتاب سیاه
صبح همان روزی که قرار بود زنش او را ترک کند، در مسیر همیشگی محل کارش روی پلههای شیب باب علی، تا روزنامه جلال اینها را زد زیر بغلش بکهو یاد بچگیهاش افتاد و آن روز گرم تابستانی که با مادر و رویا و مادر رویا روی قایق بودند و توی تنگه بغاز که آن رواننویسش که به رنگ یشم ...
خانه خاموش
حس عجیبی وجودم را فراگرفت و لرزه بر اندامم انداخت. نکند همه بیخبر و برای همیشه رفتهاند و من در این خانه تک و تنها ماندهام؟ ترسیدم. باز صدا زدم بلکه ترسم را فراموش کنم، اما آن حس عجیب قویتر شد. انگار هیچ موجودی در دنیا نمانده بود، نه انسان، نه پرنده، نه سگی ولگرد و نه حتی جیرجیرکی. ...
پدرم
آن شب دیر به خانه آمدم. گفتند پدرم مرده است. تصویری به جای مانده از دوران کودکی در برابر چشمهایم ظاهر شد، پدرم با شلوارک و پاهای لاغرش، و این به شکلی دردناک درونم را میخراشید.
ساعت دوی بامدار به خانهاش رفتم تا برای آخرین بار ببینمش. گفتند:«توی اتاق است.» به اتاق رفتم. ساعتها بعد، نزدیک صبح، در مسیر بازگشت، خیابانهای ...
من 1 درختم
هنگامی که این بخشهای مستقل را از رمانها و خاطرههایم برمیگزیدم تا در این کتاب کوچک جای دهم، با یک پرسش اساسی روبرو شدم. یک سوال اساسی که هر خواننده دقیق و هر رماننویس دقیق که درگیر داستان شده است، باید مدام به آن بیندیشد و بپرسد: در اینجا چه کسی حوادث را میبیند؟ چه کسی روایت میکند؟ این صدایی ...