با کفش و لباس افتاد روی تخت و زد زیر آواز تا خیال سکینه را بتاراند. اما تصویر او به خیالش چسبیده بود و جدا نمیشد. او را میدید که سلانه سلانه و سنگین با شکمی که یک روز تا زایمانش مانده تا سر کوچه میرود و دوباره از نو شروع میکند. بلند شد رفت شیر آب آشپزخانه را باز کرد و سرش را گرفت زیر آب و همه شرشر آب را شنید. سرش را به چپ و راست تکان میداد تا آهنگ صدای آب تغییر کند. لپش را پر باد میکرد و آب را فوت میکرد. آب از کنار چانهاش میرفت تا زیر گلو سر میخورد زیر لباس و پوست سینه و شکمش را خنک میکرد. شیر را بست و رفت لباسش را عوض کرد.