آروین احساساتی و مهربان بود و من تمام روحیاتش را دوست داشتم. یاد او موجی از ناآرامی درونم ایجاد کرد. قلبم نام آروین را در گوشم زمزمه میکرد، من مثل یک مسافر تشنه بودم و آروین یک رودخانه و من فقط در او آرام میشدم اما اتفاقی که افتاد حصاری سخت به دور رودخانه کشیده و راه ورودم را بست و من در حسرت آن رودخانه فقط آه میکشیدم و ناله میکردم!