نگاهش را از من گرفت و به بیرون خیره شد. راه افتادم، احساس حقارت میکردم، این دختر با شنیدن حرفهای من نه هول شد و نه رنگ باخت، سرد و تلخ زل زد به چشمانم، شاید تحقیری محو در نگاهش بود، این دختر دستنیافتنی و عجیب بود، عصبی و دلخور بودم، داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گفت: ـ اشتباه رفتین... رد شدین اون کوچه بود!