رمان ایرانی

لحظه‌ای با ونوس

نگاهش را از من گرفت و به بیرون خیره شد. راه افتادم، احساس حقارت می‌کردم، این دختر با شنیدن حرف‌های من نه هول شد و نه رنگ باخت، سرد و تلخ زل زد به چشمانم، شاید تحقیری محو در نگاهش بود، این دختر دست‌نیافتنی و عجیب بود، عصبی و دلخور بودم، داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که گفت: ـ اشتباه رفتین... رد شدین اون کوچه بود!

علی
9789647543514
۱۳۸۸
۴۹۶ صفحه
۶۵۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های اکبری
پریا
پریا
نازک‌ترین حریر نوازش
نازک‌ترین حریر نوازش در افق گسترده نگاه سالار به دنبال یک نقطه روشن بودم. نگاهش مثل یک شهاب بر فضا کمان زد شعله سرخ آتش نوری رقصان در چهره روشنش ایجاد کرده بود گفتم: علاقه چیزی نیست که به زور به کسی داد قلب من یک‌بار پذیرای عشق شد.
و بار دیگر مجنون
و بار دیگر مجنون
مستانه
مستانه بدنم خالی از هر حس و گرما بود انگار که در جهانی خاموش، ناشناخته و غریب گم بودم. صدای زنگار گرفته و خسته عقربه‌های ساعت مقابلم، مغزم را می‌ترکاند، پوکه بودم و احساس می‌کردم با اولین حرکت خاکستر می‌شوم...
مشاهده تمام رمان های اکبری
مجموعه‌ها