«تنها ترسی که دارم این است که باور کنم زندانی تو نیستم و...» دروغ میگفت. تنها ترسی که داشت آن بود که وقتی به انبار کاه برگشت و زنجیرش کردند پایش را به زمین بکوبد و صدای زنجیرها را نشنود. اگر نمیشنید، اگر بوی پهن اسبها آزارش نمیداد، اگر چشمهای بازش خیلی از چیزها را نمیدید کارش تمام بود. چون حق با حیات بود و او رفته بود یکجوری به عوالم و آنجا مانده بود و زمان واقعی از او محروم شده بود.